Home / داستان کوتاه / آشپزخانه

آشپزخانه

مادرم در حال سرخ کردن پیاز بود. مدام قاشق چوبی را داخل تابه می چرخاند.
گفت: داییت زنگ زده بود. واسه خونه عزیزجون مشتری خوبی اومده. میخواد بفروشه.
-طبیعیه. یکساله که خالیه.
-پس شمعدونی های آشپزخونش چی میشن؟
– اگر میخوای عصر میریم همه رو میاریم.
صورتش را به سمتم چرخاند و با صدای بلند گفت: نه. اون شمعدونی ها فقط اونجا قشنگن. فقط روی طاقچه اون آشپزخونه. آشپزخونه ای که مادرم یک عمر توش زندگی کرد. همونجایی که تو تنهایی خودش آواز خوند، خندید، گریه کرد. واقعا فکر میکنی مادرم توی اون آشپزخونه فقط غذا درست میکرد؟ آشپزخونه واسه یه زن از اتاق خواب هم خصوصی تره. اصلا تو چه حالیت میشه این چیزها رو.
پیازداغ سوخته شده را به داخل ظرفشویی پرت کرد و بیرون رفت.
وسط بوی پیازداغ سوخته و صدای هود گیر کرده بودم. دوباره آشپزخانه را تماشا کردم. مثل اینکه جای جدیدی آمده باشم. نقش روی کاشیها، فرم دستگیره کابینت ها، دکوری های داخل بوفه، دیگ تفلونی که از شدت سابیدن، داخلش سفید شده بود و تمام دغدغه های مادرم که قبلتر ندیده بودم.
من فکر می کردم آشپزخانه را برای پرکردن شکم ها ساخته اند نه مأمنی برای التیام روح یک زن.