Home / داستان کوتاه

داستان کوتاه

آشپزخانه

مادرم در حال سرخ کردن پیاز بود. مدام قاشق چوبی را داخل تابه می چرخاند. گفت: داییت زنگ زده بود. واسه خونه عزیزجون مشتری خوبی اومده. میخواد بفروشه. -طبیعیه. یکساله که خالیه. -پس شمعدونی های آشپزخونش چی میشن؟ – اگر میخوای عصر میریم همه رو میاریم. صورتش را به سمتم …

ادامه نوشته